متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

متین و مهبد

3 ماهگی

سلام به دوستان مهربون حالتون چطوره؟ خیلی ممنون که توی تین مدت که نتونستم بیام جویای حالم بودید. راستش سرم خیلی شلوغه .پسرها هم که با شیطنت دوچندانش کردن .اونقدر زیاد که نمیتونم تند تند بیام و ازشون بنویسم.حالا یه مختصری خاطره میذارم تا بعد بیشتر بشه ان شالله. از آقا مهبد بگم که ماشالله هزار ماشالله عزیز دلم بزرگ شده و تپلی . 3 ماهش شد گل پسر .انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان صورت ماهش رو به صورتم چسبوندن و گرمای وجودش منو لرزوند. مثل برقو باد گذشت ولی تمام لحظاتش جلوی چشمام .از خوابهای زیادش تا الان که وقت روزی 3 ساعت . از خنده های کجش تا الان که از ته دل میخنده و ما رو که میبینه ذوق میکنه.از هیجانش بخاطر این که دستش رو میشناسه و میخو...
24 اسفند 1391

برف اومده

سلام سلام .خیلی خیلی خوشحالم .میدونید چرا ....؟ چون یه عالمه برف اومده خبلی باحال و همه جا خوشگل شده .انقدر دوست داشتم برم برف بازی که حد نداشت ولی مهبد بیدار و مجبورم بمونم خونه ولی بابایی و متین خان رفتن.خوشبحالشون. به بابا گفتم ارت عکس بگیره ولی طبق معمول یادش رفته چه می شه کرد. از شما اقا مهبد بگم شاد وشرحال و کنجکاو تر از روزهای قبلت مشغول شیطونی کردنی . 1-دیگه کم کم میتونی اشیاء کوچیک رو برای چند دقیقه نگه داری و همچنان هم مشغول تمرین برگشتن به روی شکم. 2-با کمک میشینی ولی چه نشستنی دوست داری بلند بشی . توی رخت خوابت هم بجای غلت زدن تقریبا بلند میشی خیلی شیطون شدی . 3-(م ) (او) ( اقا) (هه) رو میگی. 4-دستات رو نگاه ...
17 اسفند 1391

انتقال مطالب مهبد از اون یکی وبلاگ(قسمت دوم)

. سلام سلام...... صد تا سلام. به روی ماهت عزیزم. خوش اومدی .با قدمات شادی دوباره اوردی.ایشالله همیشه شاد باشی و سالم .عزیز دلم. کوچولوی من. عشق من .ماه من .میدونی چقدر منتظر اومدت بودم .حالا خوشحالم که پیشمی و میتونم لمست کنم .ببوسمت و وتا میتونم نگاهت کنم .فقط نمیتونم بچلونمت .آخه خیلی ماهی دوست دارم بخورمت .ولی نمیشه خب....   بریم روز تولد شما. که 20 /91/9 دوشنبه هفته پیش بود. همه کارها رو انجام داده بودم و وسایل لازم رو از شب قبل حاضر کرده بودم و منتظر صبح بودم که برم بیمارستان .باید ساعت 6 صبح اونجا می بودم .شب رو با استرس خوابیدم. صبح هم از ساعت 5 دیگه خوابم نبرد .5/30 صبح حاضر شدم و با بابایی و عزیز و البته داداشی که بیدارش ...
17 اسفند 1391

روز عشق

سلام به کوچولوهای خودم .ایشالله که همیشه شاد و سرحال باشید. از این چند روزه براتون بگم که سرمون شلوغ بود .آخه دیروز روز عشق بود و منم تصمیم داشتم که غذایی آماده کنم .خیلی خوب نشد ولی از این که بابایی و شما خوشحال بودید خودم هم راضی شدم.آقا متین شما که حسابی ذوق زده بودی و میگفتی که تولد منم هی میگفتم نه فقط جشن کوچولو چون اگه قبول میکردم که تولد باید حتما کیک میگرفتم .میخواستم درست کنما ولی نشد که بشه .دفعه بعد .... از شما آقا متین گل بگم که میری همچنان کلاس و هر روز میای و شعرای جدید میخونی که نصفش انگلیسیه و نصفش فارسی .این یه نمونش بقیش رو یادم نمیاد. زنبور زرد آمد      بر روی موهایم گفتم تو زی هس...
10 اسفند 1391

روزانه های فرشته کوچولوهام.

سلام به گل پسرای خودم حالتون چطوره عزیزای من.خوبید؟ چه کارا میکنید. خوش میگذره بهتون؟ امروز اومدم تا یه سری از روزانه هاتون رو براتون بنویسم. این روزا مامان دیگه کمتر بیرون میره اونم فقط بخاطر اقا مهبد تا بزرگتر بشه . متین گل هم که همچنان میره کلاس و هر روز با دست پر برمیگرده .نقاشی های خوشگل میکشه .کاردستی میسازه، مطالب جدیدی رو که یاد گرفته برام میگه .آخر این پست چندتاش رو میذارم. از وقتی مهبد اومده بهونه گیر شده.مدام برای همه چیز گریه میکنه ، داشت خوب میشدا ولی این تغییر بزرگ کار رو خراب کرد و آقا پسر تبدیل شده به یه ماشین غرغرو که البته بهش حق میدم .دنیاش تکون خورده ،عوض شده، دیگه مثل گذشته باهاش رفتار نمیشه .اون هم حساس تر از قبل ...
10 اسفند 1391

مریضی دوباره متین

    سلام به گل پسرای خودم خوبید ؟ دردو بلاتون بخوره توی سر من .هیچ وقت مریضیتون رو نبینم. ایشالله همیشه تنتون سالم باشه.بازم نتونستم چند روزی بیام.اگه حالم بده .دایی عزیزم به رحمت خدا رفت دیروز بود راستی دیروز چندم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آهان.2 /91/12 چه روز بدی .باتلخی شروع شد و هنوز ادامه داره.دایی بزرگم که خیلی دوستش داشتم رفت .سرطان معده داشت و 1 سالی یا شایدم بیشتر در جنگ با این مریضی وحشتناک بود که دست آخر هم خدا بردش. همین الان دلم براش تنگ شد.چقدر دیروز براش گریه کردم .البته نصفش یواشکی .چون جلوی شما متین خان که نمیشد گریه کرد اونوقت سوال پیچم میکردی و منم نمیتونستم بهت جواب بدم یه بار که پرسیدی گفتم:چیزی رفته توی چشمم.دیگه مجبو...
3 اسفند 1391
1